به یک شرط حاضرم به ده سال پیش برگردم! آن هم این که خدا از اول من را دیوانه تر می آفرید. یک دیوانه ی غصه نخور. دیوانه ای که در سن هفت سالگی با دیدن ساز گیتار دو شبانه روز تب کرد و خوابش نبرد. وقتی همه در کلاس اول دبستان میخواستند معلم و خلبان شوند، میخواست آهنگ بسازد. این نیمه دیوانه خودش را در همان سال کشت و حالا پیکری از دروغ و پوچی دارد اینجا روی دکمه های کیبورد با انگشت های خشکیده میکوبد. میخواهم برگردم و بخندم. بیشتر عاشق شوم و دیگر از خیس شدن زیر باران نفرت نداشته باشم. سفر کنم. مثل لاری در کتاب لبه تیغ باشم. راضی و خرسند به هیچ.فقط درونم آرام باشد. شب بخوابم و بیدار که شدم خسته نباشم. بو بکشم. گل ها را ببینم. آب خوردن برایم لذت بخش باشد. راحت گریه کنم و راحت تر ببخشم. خودم و همه ی کسانی که به اشتباه فکر میکرد مسبب شکست و نابودی های منند. در صورتی که آن شخص کسی نبود جز خودم.
- ۹۴/۰۵/۱۴