نباید وایسم. باید برم جلوتر نباید وایسم...
به یک شرط حاضرم به ده سال پیش برگردم! آن هم این که خدا از اول من را دیوانه تر می آفرید. یک دیوانه ی غصه نخور. دیوانه ای که در سن هفت سالگی با دیدن ساز گیتار دو شبانه روز تب کرد و خوابش نبرد. وقتی همه در کلاس اول دبستان میخواستند معلم و خلبان شوند، میخواست آهنگ بسازد. این نیمه دیوانه خودش را در همان سال کشت و حالا پیکری از دروغ و پوچی دارد اینجا روی دکمه های کیبورد با انگشت های خشکیده میکوبد. میخواهم برگردم و بخندم. بیشتر عاشق شوم و دیگر از خیس شدن زیر باران نفرت نداشته باشم. سفر کنم. مثل لاری در کتاب لبه تیغ باشم. راضی و خرسند به هیچ.فقط درونم آرام باشد. شب بخوابم و بیدار که شدم خسته نباشم. بو بکشم. گل ها را ببینم. آب خوردن برایم لذت بخش باشد. راحت گریه کنم و راحت تر ببخشم. خودم و همه ی کسانی که به اشتباه فکر میکرد مسبب شکست و نابودی های منند. در صورتی که آن شخص کسی نبود جز خودم.
آقا نیستم. در به در دنبال خونه ام. من یک مستاجرم
بر بستری از نیزه زارهای با نوک زهرآگین اعدامم کنید
به جرم نخواندن کتاب هایی که دوستشان می داشتم و می دارم
به جرم ننوشیدن و نخوردن و لذت نبردن
من مقصرم
شاید بیشتر دوست دارم در آتش برگ های کتاب بسوزم
رو به غروب آفتاب سرم را از تنم جدا کنید
چون همیشه به غروب و زیبایی هایش لعنت فرستادم
میخواهم سر یریده ام به تماشای غروب بنشیند. اگر در ساحل جنوب باشد ممنون می شوم.
از زبان من به تمام مردم دنیا بگوید دوستشان داشتم، ولی روان مریضم اجازه نمیداد که قلبم همه شان را صدا بزندو بگید دوستشان دارد.یادم رفت تو پست قبلی به یه موضوع اشاره کنم. قراره اینجا و از این به بعد شروع کنم به معرفی بعضی کتابا یا فیلمایی که میخونم و می بینم( یا خوندم و دیدم)
حداقلش شاید واسه یه نفر که مشتاق به خوندن و دیدن کتاب و فیلم خوبه یه انگیزه باشه.
اولین کتابی که میخوام معرفی کنم و خودمم دارم میخونمش( البته برای بار دوم) کتاب: (بلاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم) از دیوید سداریس نویسنده ی طنز پرداز آمریکاییه
سلام. امروز قضیه کاملا جدیه
باید یه سری اخلاق و رفتارا و مراما تو زندگیم عوض شه. چی مثلا؟
عرض میکنم الان
برچیدن حاشیه از زندگی و اهمیت ندادن بهش
حتی اگه برینن بهت هیچی نگی. البته به این شرط که بعدش تو ذهن خودت درگیرش نشی و پیرت رو در بیاره
توجه نکردن به حرف دیگران( البته منظور بی احترامی نیست)
دوستی میگفت همه ی این خاله زنک بازیا و گله گی و این حرفا به خاطر بیکاری روحه آدماسو از همینجا بهش درود میفرستم( هرچند حرفش قشنگ بود ولی خودش دقیقا درگیر این بیکاریهای روحی بود)
حداقل کاری که میتوانیم برای همدیگر انجام دهیم این است که کاری به کار یکدیگر نداشته باشیم. من ام اس دارم و تمام زندگیم را دچار اختلال کرده، ولی دردناکتر از بیماری این است که کسی بفهمد من مبتلا به این بیماری هستم. هیچی دیگر، باید قید زندگی را بزنم و بخزم در کنج عزلت. مخصوصا زمانی که گذرم به اداره بیمه می افتد. چون محل زندگیم در شهرستان کوچکی است و من نیز به واسطه ی خانواده ی بزرگی که در آن زندگی میکنم تقریبا برای تمام مردم شهر شناخته شده ایم، باید با استرس و هزار تا اضطراب به کارهایم رسیدگی کنم(البته نگفته نماند که همیشه کارهای بیمه ام به مشکل میخورد و حداقل دو هفته ای درگیرشانم)
خلاصه جامعه از ام اس دردناک تر است
با سلام
یک: مسئول محترم سایت بلاگ نظراتی که دوستان در مورد پست های من دادند کجاست؟ لطفا پیگیری شود وگرنه قیام سایبری راه می اندازم( البته خاطر نشان شود که شوخی کردم)
دو: در دانشگاه با یکی رابطه داشتم(مذکر البته) میدانستم آدم عجیبی است. بدون هیچ حاشیه ای. دنبال کارهای خاص بود. نه اینکه مثل من و امثال من فقط بیهوده بگذراند. نرم نرم کارهایش را انجام می داد. دیروز اتفاقی در اینستاگرام پیدایش کردم و کارهایش به حد جنون آوری پیشرفت کرده بود. لازم به ذکر است که در زمینه ی چوب و چرم و کار روی سنگ و فلزات مشغول به کار است.
سه: چند مدت است حقیقتی را فهمیده ام که هیچ جا مثل اینجا محل خوبی برای اعتراف به آن نیست. راستش من به شدت حسود بوده ام. بله، حسادت به معنای واقعی. همان که نابود کننده است. همان که خون را کثیف میکند. حسادتی که احساس را می کشد، قلب و چشم آدمی را کور میکند. همان که نمیگذارد موفقیت دیگران را ببینی. و بیشتر به قعر زمین فرو می بردت. بله، شاید باورتان نشود ولی تمامی خصلتهای بد به طریقی ریشه در حسادت دارند.
چهار: برای بیرون کردن حسادت از وجود کثیفم میخواهم تصمیم بگیرم هر آدم موفقی را دیدیم برایش دعا کنم. دعا کنم تنش سالم بماند و در کارهایش پیشرفت کند.
پنج: کم کم زمان تصمیمات بزرگ فرا می رسد. نمیگذارم عمرم به این بطالت بگذرد. دنبال شهرت و چیزهای دیگر نیستم. فقط میخواهم لحظه ای که میخواهم بمیرم راضی از این دنیا بروم.
شش: زیاد پرحرفی کردم، وقت بخیر