خیلی سعی میکنم خودمو کنترل کنم و استرس نداشته باشم. ولی لامصب با نهاد بشر پدر کشتگی داره این استرس. چن روز به زایمان خانومم مونده و خیلی تلاش میکنم آروم باشم ولی باز ته دلم یه جورایی دلشوره دارم. تو همچین مواقعی همه چی واست تبدیل به یه غول بی شاخ و دم میشه. این که مثلا ماشین نداری و باید خانومت رو با آژانس ببری بیمارستان، یا نه به پدرخانومت زنگ بزنی و اونم که خیلی آدم شسته رفته اییه و دو ساعت طول میکشه که کت و شلوار بپوشه و موهاشو شونه کنه. یا مثلا پذیرایی کردن از مهمونا. یا تدارک وسایل پذیرایی. یا نه مثلا اینکه خانومت بره خونه مادرش یا مادرش بیاد خونه ی خودمون ازش مواظبت کنه و خیلی چیزای دیگه...
- ۹۴/۰۶/۱۵