هدف های گم شده یا علایق گمشده؟ یا نه، چیزهایی که دوس داشته ایم تنبلی کنیم و به هیچ کدامشان نرسیم؟
جواب گزینه ی دوم است. این روزها و شایدهم از اول عمر سرشارم از این احساس های واقعی.که چطور همه چیز را در خودم کشته ام. شاید بخوانید و فکر کنید این وبلاگ هم جز چس ناله چیزی نیست و دقیقا همین است. بلاخره جایی باید باشد که انسان خودش را اساسی تخلیه کند. با هرکسی درد دل میکنی آخرش خنجری میشود در روحت، جانت و وجودت. هر چه این فرد به تو نزدیکتر باشد نیش خنجرش هلاکت بار تر است. پس این ست که وادارمان میکند پناه بیاوریم به این خرابکده.
حالا من ماندم و وجودی پر از درد. پر از علایق مرده که هر روز به شکلی ظاهر میشوند و منیت من را از من گرفته اند. یک روز نقاش میشوم و روز بعد نویسنده. یک ثانیه آهنگساز می شوم و بعدش طراح.
بعد به خودت میایی و می بینی که 28 سالت شده و موهایت از داغ این غصه ها رو به سفیدی می آورند. می فهمی که زن گرفته ای و حتی بچه ای در راه است. بازهم زبانت وراجی میکند و اینها را به دوستی میگویی. شاید اینبار راهنماییت کند. جواب خوبی میگیری. میگوید مشکل ما این است که از روز اول فکر میکنیم که برای شروع دیر است و هزاران آدم را برایت مثال می زند که با وجود سن بالا و هزاران مشکل موفق شده اند. حرفهایش اما مثل افیون است و فردا که از هم جدا میشوید همه حرفهایش مثل تاثیرات مسکن از وجودت می پرد و میشوی همان که بودی. همان که میخواستی باشی. شروع میکنی دنبال مقصر گشتن. خانواده اولین هایی هستند که انگشت اشاره به سمتشان دراز میشود. بعد جامعه. بعد زمین و زمان آخر هم خدا. در لابلای اینها مشتی همیشه گلویت را می فشارد. مشتی به نام خودت که میدانی اینها همه بهانه است و مقصر خودت هستی ولا غیر
اگر یک فلج مادرزاد نتواند در مسابقات دو ماراتن نفر اول شود مقصر خودش است و لا غیر...